دل نوشته مادر مهربان مهبد کوچولو

دل نوشته مادر مهربان مهبد کوچولو


بهترین درسها را در زمان سختی آموختم و دانستم صبور بودن یک ایمان است و خویشتن داری یک عبادت.

 

 

 

مثل همه مادران، تمام‌ نه ماه بارداری را با او صحبت کردم. قصه گفتم؛ لالایی خواندم؛ از دنیایی که انتظارش را می کشید برایش تعریف کردم؛ از خواهر و برادری که چشم انتظار دیدنش بودند گفتم.

 بالاخره بدنیا امد؛ یک پسر سالم و زیبا که تمام چکاپ ها، سلامتش را تایید کرد؛ روزهای اول چقدر خوشحال بودم که پسرم خواب طولانی دارد و من وقت کافی برای استراحت؛ یک ماهگی وقتی در اتاق با شدت بسته شد و مهبد از خواب بیدار نشد اولین زنگ خطر برای من  بود؛ یک هفته تمام صداها و واکنشها را در ذهنم ثبت کردم و میخواستم هرطور شده به خودم ثابت کنم اشتباه حدس زدم؛ بعد یک هفته اولین نفر همسرم بود که راز دلم را به او گفتم و برعکس تصور من، نگفت تو خیالاتی شدی؛ ‌چهل روزگی اولین تست شنوایی را در شهرم انجام دادم و جوابی که شنیدم مرا تا مرز جنون پیش برد؛ سه ساعت بعد مرکز کاشت مشهد بودم بدون اینکه بدانم چطور این فاصله را طی کرده ام؛ امیدوار بودم آقای طالع تکذیب کنند اما تایید کرد جواب یکی بود "مهبد ناشنوای مطلق است". برای مادری که تمام روزهای آینده پسرش را در ذهنش ترسیم کرده است این خبر یعنی ویرانی تمام آرزوهایی که برایش داشته. آن لحظه خمیده شدن شانه های همسرم را به چشم دیدم؛ حس کردم خودم سال ها پیر شدم و قبولش برای من تقریبا غیر ممکن بود. سه روز بعد اولین تجربه سمعک بود و من انقدر بیقرار بودم که هیچ چیز آرامم نمی کرد. شاید به جرات میتوانم بگویم فقط یک حرف توانست مرا به خود بیاورد؛ اینکه آقای طالع با جدیت گفت : ((تو وقتی برای سوگواری نداری.هر لحظه ای که از دست بدهی زمان را از کودک خودت دزدیده ای؛ به خودت بیا.)) و این یک تلنگر شد. در خلوت اشک ریختم و شبانه روز به دنبال تکمیل پرونده بودم. قصد کاشت دوطرفه کردم با همه مخالفانی که داشت و فقط این وسط دلم به همراهی همسرم قرص بود. تمام هشت ماهی که از تشکیل پرونده تا کمیسیون طول کشید گفتاردرمانی و توانبخشی ادامه داشت و فاصله طولانی دو شهر در گرمای بالای تابستان مانع ما نشد. خیلی سخت گذشت اما قدرت ایمان و توکل خیلی بیشتر بود. بالاخره مهبد در چهارده ماهگی کاشت دو طرفه شد و چهل و پنج روز بعد اولین تجربه شنیدن آوای زندگیش داشت؛  روزی که قشنگترین اتفاق زندگی ما شد؛ روزی که حس کردم دوباره متولد شد. روزهای سخت هنوز ادامه داشت. هر هفته گفتاردرمانی، هر هفته توانبخشی، خستگی کودکی که هنوز دوساله نبود و به جای شیطنت و بازی در کلاسهای مختلف به سر می برد. اما من آدم کم اوردن نبودم؛ ادم جا زدن نبودم؛ تمام تلاشم را کردم تا اولین کلمه را شنیدم "آب" این کلمه دوحرفی قشنگترین کلمه دنیا شد برای من و به یکباره روحم را جلا داد. بعد گذشت روزها حالا مهبد حرفهای زیادی برای گفتن دارد ولی تلاش من همچنان کم نشده و ایمان دارم به آینده و روزهای شادی که انتظارمان را می کشد.

 

 

 

می خواهم به اتفاقاتِ خوبِ نیفتاده، اعتماد کنم؛

و ایمان داشته باشم که یکی از همین روزها خواهند افتاد.

درست لابه لای مشغله هایی که از سر و کولِ روزمرگی هایم بالا می روند،

در دلِ نگرانی هایی که حوالیِ باورهایِ من، جا خوش کرده اند

و در اعماقِ خستگی هایِ مفرط و تکراری ام،

اتفاقاتِ خوب، خواهند افتاد.

و من دوباره شبیهِ کودکی ام،

لبخند خواهم زد ...

برای ارتباط با بنیاد گوش از طریق تلفن یا ایمیل زیر اقدام کنید.

۰۵۱۳۸۴۲۱۶۱۶ info@earfoundationir.com



ارسال نظر


اگر تصویر خوانا نیست اینجا کلیک کنید
همزمان با تأیید انتشار نظر من، به من اطلاع داده شود.
* نظر هایی كه حاوی توهین است، منتشر نمی شود.
* لطفا از نوشتن نظر های خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.